بر بال ملائک
بسماللهالرحمنالرحیم( قسمت شد رفتیم مکه مکرمه و مدینه منوره و این فقط یک دل نوشته است)
باورم نبود روزی شود حضور در روضة رضوان. زمان نمیگذشت هرچه پیش میرفتم، که ما در گذر از زمان بودیم. اولین برگ سفر با یادی از بزرگ بانوی بشر آغاز گشت که اسباب خلقت بودند و خاطره ترک بهشت و آغازخطاء از خفیات ربالعالمین، تا آدمی این موجود هزار تو در توی افلاکی خاکی شود و تجربه هبوط و عروج در مسیر یافتن قرار گیرد... و ما شبانه گذر کردیم و درتاریکی شب به دنبال ماه مدینه راهی شهر ملائک شدیم.
تو گوئی به گستره بال ملائک فرود آمدیم و قدم از قدم بر نمیداری مگر بر بال ملائک.
بدو ورود، دیدگانمان سبز شد به نورنبوت و عطرگلهای بقیع در کوچه پس کوچههای دلمان آرام آرام نشست تا پیچک محبت دوباره گل کند و اینبار در مدینه شاداب شود. چقدر دل بینیاز است از چشم سر، کهوای بر آدمیت کور اگر نبیند ماه کامل خضراء را کنار ستارههای ناب بقیع و چه زیباست آسمان تاریک مدینه.کاروان خسته راه نبود که زمان خستهتر از همیشه میگذشت و ما به امید زیباترین صبح زیارت، خود را به تاریکی شب سپردیم.
خنکای سحر در روضهرضوان مشغول مناجات شدیم که اینجا شهر صلوات است و تو که آرزوی زیارت امین خدا را داشتی اکنون که رسیدی حقِّ دیدن نداری؛ باز باید از دور سلام کنی و زودتر گذر که غیر از این جرم است و عبث و تو ای ختم رسل چقدر تنهائی؟! دیگر از محله بنیهاشم خبری نیست دیگر آنجا خانه باقر و صادق و سجّاد نیست که یاسهایت همگی در خاکاند و این نامردم به ظاهر آدم، گویا در طلسم شیطان بزرگ برای همیشه در غل و زنجیراند و گوش شنیدن صدای قلب ولایت که بر جداره سینه بقیع میزند را ندارند هرچند موج ولایت تا عجم پیش رفته و باغ عشاق امامت تا ابد با طراوت شادیبخش خود، خوب سیرتان را روزی شده است و همین همه ما را بس و چه خوبتر که عجمی هستیم نه عرب و اینک بقیع و سلام بر غربت حسن حسن، علم باقر و صدق صادق و زینت عابدین وسلام برعصمت یاس کبود، مادرمظلوم... و هزار بار نفرین ربّ بر جهل عمد و عناد رجیم؛
و دل این تشنهتر از همیشه با جام چهل کلید هم آرام نمیشود تا مگر جامی از ساقی کوثر گیرد و خدا به قلم قسم میخورد که علم جاری شود وصد افسوس بر اسیران جهل که همیشه درفاصلهها خواهند ماند.کاش میشد بت وجود را حجاری کنیم تا فرشته دل نمایان شود و درک زیبایی آسان.
روبروی باب جبرئیل کمی پائینتر، کنار خانه امام صادقعلیهالسلام نشستیم، میخواهیم عهدی ببندیم که در مکتب ایشان به هرچه خیر دنیا و آخرت در آن است عمل کنیم.
ما سنگ و خاک ندیدیم هرچه بود نور امامت بود و ولایت امّا در اوج غربت و مظلومیت! که علی ابوتراب است و شیعه، شیفتة خاک. اینجا اشکها هم مظلومانه میریزند و دل در آرزوی یوسف خود کنعانی میشود. کاش میشد در غربت و تنهائی بقیع شریک میشدیم. یا رب دل و چشم یعقوبی به ما عطا کن تا پی گم گشته خود بارانی شویم ...و ما با گفتن «وسیعلموالذین ظلمو ای منقلب ینقلبون» آرام میشدیم.
چه صفایی دارد بینالحرمین مدینه، مناجات با پنجرههای بقیع ، درددل با خاک مدینه که ای صدف خفته در دریای جهل در کجای این شهر، مادر مهربان ما این گوهر عصمت را پنهان نمودهای،یوسفش در کدامین نقطه، اشک هجران میریزد و ما بر کدامین سو سلام کنیم.
شور و نشاط رسیدن، غم سنگین رفتن و چه سخت است دل کندن از چشمه جوشان محبت، زلال معرفت،نور شاد و با طراوت امامت و نبوت.
خداحافظ ای شهر رسول، خداحافظ ای مشهد بتول، خداحافظ ای صورت نیلی خفته در خاک، خداحافظ ای شهر اشک و شوق حضور، ای شهر شبهای علی، ای شهر پرکینه، ای شهر زخمهای کهنه.
مردم مدینه وای برشما چه زشت و عمیق به خواب رفتهاید از وقتی که صدای گریه نمیشنوید. بیتالاحزان را دیگر نمیشناسید،کودکانتان آرام شدهاند و چقدر در ظلمت خود پیچیدهاید که طعم محبت و اشک را از شما گرفتهاند و اشک این عصاره دوستداشتن خاص محبان بقیع است و شما؟!!
کاروان با آرزوی حضوری مجدد با ستارهها و ماه مدینه وداع کرد.
سینه در فشار است که زودتر خانهدوست را درک کند و دل در تب و تاب است که چه زود از شهر ولایت باید رفت؛ روضه رضوان، ستون توبه و قرعه همگی یادش بخیر، و اینک شجره جائی که باید لباس میهمانی خدا را پوشید باید اجابت نمود دعوت ربالعالمین را، تو گویی حشر برپا شده و دل محشر شور حضور است، باز هم در تاریکی شب و این بار خانه دوست، هرچه دورتر میشویم از مدینه، دل تنگتر و هرچه نزدیک میشویم به حرمالله دل در هیجان، شب که گذشت عزم حرم کردیم که خاطرات ابراهیمی پی درپی تکرار میشد، سلام بر حجرالاسود، سلام بر رکن یمانی، الله اکبر، لا اله الّا الله،چه زیبا است چرخیدن، رقص ملائک، هم آوا با شعار ربوبیت؛ یکرنگی و یکدستی، همه از یک طبقه از یک جنس و همه میهمان خانه خدای مهر و خدای رحیم.
هبوط آدمیّت نه فقط در کوه ابو قبیس که آدمی گاه در خود هبوط میکند و خود خویشتن را از هرچه «من» است در زلال معرفت شستوشو میدهد که هرچه منیت است هیچ است و هرچه هست اوست. هبوط و عروج اگر رنگ خضراء و عطر بقیع نگیرد، واژههایی بیش نخواهند بود که دل مهبط رقص شیطان میشود، سعادت آن کسی دارد که دست اجابت بگیرد و ریسمانِ ولایت با تار و پود وجودش عجین شود.
سیاهیِ خود را در حجر الابیض دیدیم و چقدر مدیون این فرشتهایم. حجر اسماعیل عجب وسعتی دارد اینجا گلستان باغ نبوت است و ذبیحالله شادابترین گل باغ در کنار اسوه باور و اعتقاد یعنی حضرت حاجر آرام گرفته است، بانو بندهای که زیباترین نقش خود را بین صفا و مروه آفرید.
اسماعیل دعای اجابت شده ابراهیم است که فرمود: هب لی منالصالحین؛ و همگی در طراوت و شادی این گلزار عبودیت سهیماند، و زمزم نه فقط اسماعیل را سیراب کرد که آدمی تشنه بندگی است و بندگی هاجر اگر نبود اسماعیل از عطش جان میسپرد.
و ابراهیم در آتش بتپرستی هم بشریت را از جهالت نجات داد و تا ابد دل موحدین را محبوب مقامش نمود.
کاش در دلهامان، ابرِ سکینه سایه میانداخت و ما چون اسماعیل و ابراهیم کعبه بندگی را دوباره بنا میکردیم که مشکل ما گمشدهگی است تا بتوانیم «خود» این همیشه ناخودآگاه را در مسیر آگاهی قرار دهیم. گاهی چنان در بودن خودمان گم میشویم که حتی خالق «بود» و «نبود» را از یاد می بریم مگر عطر ولایت و آلالههای بقیع، انوار قدسیه را به دل و جان ما بتابانند تا این سیاهة حیات رو به روشنائی کند که ما همچنان در کنف ایشان در مسیر دوست به سویش بازگردیم تا با رویی خوش پذیرای ما شود انشـاءالله.