بنوش از چشم خسته من آبی با صفا را - زمان انشاء 10 دقیقه -
درگرماگرم روزگار
دستهایت را بالا بگیر
پیراهن از تن بیرون کن
پنجره های دلت را باز کن
سری بزن بیرون
یک کوزه است
مواظب باش نشکند
دست دراز کن بگیر زلال خنک سلام مرا
بنوش از چشم خسته من آبی با صفا را
دیگر هوا گرم نیست
من تنها نیستم
و تو در آنسوی دل
به من نزدیکتری
بگذار من هم در شادترین روز وجودت دست و پایی بزنم
در احساس داغ تو دنبال جایی باشم تا کمی بیاسایم
گر اجازت دهی طراوت و شادیم را از خنکای سبزه زار آذربایجانیم برای تو به ارمغان خواهم آورد
آری من در پی چنین احساس پاکی هستم که تو داری
دلشکستهای از جور زمانه
از بیوفایی آدمهای که فقط شکل آدمها را دارند
من تو را نمیشناسم
ولی از اینکه گرمای متن نوشته ات را کمی حس کردم به تب و تاب آبی چشمانت افتادم
شاید که بتوانم در وجود زیتونی تو کمی برای نفس کشیدن رامگاهی برای خواهش وحشی خود بیابم
نمیدانم شاید
تا انشاء نثری بهتر بدرود